حسن عباسي: سايه روشن‌هاي سبک زندگي بورژوايي به مثابه يک دين

در يک دهه‌ي اخير، مبحث سبک زندگي در عرصه‌ي عمومي و فضاي رسانه‌اي ايران طنين روزافزوني داشته است، به گونه‌اي که اکنون به يک مفهوم آشنا در نزد عموم تبديل شده است.
اما مفهوم سبک زندگي، که برگرفته از عنوان سبک زندگي آمريکايي American Lifestyle است و اغلب سهل و ممتنع مي‌نمايد، از ديد برخي صاحب‌نظران موضوعي پيچيده و مبحثي غامض است. روان‌شناسان، جامعه-شناسان، پزشکان، هنرمندان، و عالمان دين هر يک از منظر تخصص خود به استيل زندگي پرداخته‌اند و آن را مفهوم آشناي حوزه‌ي تخصصي خود معرفي مي‌کنند. اما منظر متفاوتي نيز وجود دارد: منظر علوم استراتژيک!
در پانزده سال اخير، حسن عباسي، در تتبع خود پيرامون سرفصل‌هاي گوناگون علوم استراتژيک، يکي از محورهاي ثابت مطالعه و بررسي خود را بر سبک زندگي به عنوان مقوله‌اي «استراتژيک» متمرکز کرد. يک دهه قبل، در شرايطي که همگان «غرب‌شناسي» را مقوله‌اي فلسفي معرفي مي‌کردند و مي‌پنداشتند با خواندن متون کانت و هگل و هايدگر و پوپر، غرب‌شناس مي‌شوند، او از «غرب‌شناسي استراتژيک» سخن گفت و مدعي شد که غرب ديروز، غرب کريستف کلمب و ماژلان و واسکودوگاما و تاسماني بود، نه غرب دکارت و کانت و هيوم و لاک. او هم‌چنين اذعان مي‌نمود که غرب امروز، غرب مک‌نامارا، هانتينگتون، برژه‌ژينسکي، توماس شيلينگ و فوکوياماست، نه غرب هابرماس و برايان مگي و ليوتار. در سال‌هاي اخير نيز که همگان در کش و قوس انتخاب ميان «فرم»، «بيوتي»، يا «ممي‌سيز» در بستر فلسفه‌ي هنر و جامعه‌شناسي هنر بودند، حسن عباسي با رد Entertainment و محض سرگرمي در آثار سينمايي، به معرفي محتواي آثار سينمايي از حيث تلقي‌هاي استراتژيک پرداخت و مفهوم «سينماي استرتژيک» را مطرح نمود. سبک زندگي به مثابه مقوله‌اي استراتژيک، بارها توسط وي در کنفرانس‌ها و همايش‌هاي دانشگاهي گوناگون مطرح شده است. در يک بعد از ظهر منتهي به افطار، در يک روز رمضاني تابستاني، در انديشکده‌ي يقين، ما «چيستي، چرايي و چگونگي» سبک زندگي با روي-کردي استراتژيک را با حسن عباسي به گفت و شنيد گذارديم. مباحثي که در پي آمده، حاصل آن پرسش و پاسخ-هاست.
لعيا اعتمادسعيد
ميلاد دخان‌چي

* شما همواره به سبک زندگي به مثابه يک موضوع استراتژيک نگريسته‌ايد! چرا؟
بسم الله الرحمن الرحيم. طبيعي است که هر کس از منظر تخصص خود موضوعات مبتلابه را بنگرد و تکليف مخاطب خود را مشخص کند که با چه روي‌کردي مواجه است. من هم به ندرت ممکن است در يک حوزه‌ي خاص و موضوعي به خصوص درگير مطالعه و تحقيق شوم که به آن حوزه از منظر علوم استراتژيک ننگرم. در واقع در موضوعي مانند سبک زندگي، اگر نمي‌بايست با روي‌کردي استراتژيک وارد مي‌شدم که ضرورتي نداشت به بررسي بپردازم؛ ديگران که از منظرهاي گوناگون به آن مي‌پرداختند، لذا کفايت مي‌کرد.
اما پاسخ اصلي به پرسش شما اين است که جامعه‌شناسان، جامعه را آن‌گونه که هست مطالعه مي-کنند. روان‌شناسان و پزشکان نيز، انسان را آن‌گونه که هست بررسي مي‌کنند. اما در روي‌کرد استراتژيک، بايستي جامعه و فرد را «آن‌گونه که بايد» مطالعه کرد. از اين روست که «کلر» و ديگران، بخش اتوپيانگاري در فلسفه را، دانش و هنر استراتژي مي‌خوانند، زيرا اتوپيا در اين تلقي، يعني «جامعه و ساکنان آن، آن‌گونه که بايد باشند».
روان‌شناسان و پزشکان، سبک زندگي را در سطح فردي يا اصطلاحاً در سطح «تکنيکي» بررسي مي-کنند. جامعه‌شناسان، سبک زندگي را در سطح «تاکتيکي» مطالعه مي‌کنند. اما سبک زندگي فرد در «جامعه» از حيث «آن‌چه که بايد»، در سطح «استراتژيک» مطالعه مي‌شود. لذا تمايز در اين است که در تلقي نخست، سبک زندگي در «جامعه‌شناسي» مطرح است، اما در تلقي دوم، يعني روي‌کرد استراتژيک، سبک زندگي در «جامعه‌سازي» مورد مطالعه قرار مي‌گيرد.

* تمايز جامعه‌شناسي از دانش استراتژي در اين است که دومي به جامعه‌سازي مي‌پردازد؟
بله! جامعه‌شناس بدون طرح جامعِ Master Plan آينده، جامعه را مطالعه مي‌کند. اما استراتژيست‌ها براي جامعه‌سازي نيازمند طرح جامع پيشيني هستند. از اين رو، تخصص آنها در حوزه‌اي محک مي‌خورد به نام Strategic Planning يا طرح‌ريزي استراتژيک، که ابزار جامعه‌سازي است. براي ساختن يک جامعه، از زواياي گوناگون مي‌توان وارد شد. يکي از اين زواياي نوين جامعه‌سازي در غرب، زاويه‌ي تبيين و تنظيم سبک زندگي يا Lifestyle است. البته تلقي قرآني کاملي نيز در اين زمينه، براي جامعه‌سازي وجود دارد که همان تفکيک دو نوع زندگي يا حيات است: حيات طيبه و حيات خبيثه. پس در يک تلقي قرآني نيز مي‌توان از زاويه‌ي زندگي و حيات براي جامعه‌سازي وارد عرصه شد. اما اين موضوع در غرب قدمت کوتاهي دارد، که علي رغم آن، به مسأله‌‌ي طراز نخست فرهنگي غرب تبديل شده است. در نتيجه، اگر موضوع سبک زندگي را يکي از مدخل‌هاي جامعه‌سازي، يعني جامعه از حيث آن‌چه که «بايد» باشد، بدانيم، پس چيستي، چرايي و چگونگي سبک زندگي، يک موضوع استراتژيک است.
* گفتيد که سبک زندگي با تلقي جديد از آن، قدمت کوتاهي در غرب دارد. اين قدمت به چه هنگام برمي-گردد و مقوله‌ي سبک زندگي در آن هنگام چگونه مطرح شد؟
زندگي و چگونگي آن، همواره دغدغه‌ي بشر بوده است. مفاهيم «حيات» در قرآن، «Life» در انگليسي، و «زندش» يا «زندگي» در فارسي، مبين اين قدمت هستند. اما سبک زندگي که امروز بر زبان-ها جاري است، اغلب منظور سبک زندگي مهاجم و هژمون آمريکايي است که با عنوان American Lifestyle يا An American Way of Life که «راه و روش زندگي آمريکايي» است، معرفي مي‌شود. سبک زندگي آمريکايي با اين تلقي، مبتني بر بررسي «آدام کورتيس»، در حدود چهل سال پيشينه دارد.
* يعني از دهه‌ي 1970 به اين سو.
بله! آدام کورتيس، دريک بررسي مستند، تحت عنوان «قرن خود» The Century of the Self ، در دوره‌اي يک قرني، از 1901 تا 2001، تاريخ حيات اجتماعي، اقتصادي و سياسي آمريکا را بررسي مي‌‌کند. بررسي مبسوط او، روند شکل‌گيري و تحقق «نيواينديويژواليسم» يا «نوفردگرايي» و تفرد جديد را نشان مي‌دهد. مدرنيته، در قرون اخير، «اصالت فرد» را بشارت داده بود، و پس از تحقق آن، جامعه‌ي آمريکا، در نيمه‌ي دوم قرن بيستم، قدم به مرحله‌ي نوين اصالت فرد گذارد.
* کورتيس روند تحقق اين «تفرد جديد» را چگونه ترسيم مي‌کند؟
روند متفردسازي نوين افراد جامعه‌ي آمريکا که «نيواينديويژواليزاسيون» خوانده مي‌شود، در قرن بيستم، دو عصر پياپي را بر مي‌گيرد: عصر فرويديسم و عصر ريچيسم. عصر فرويديسم فرهنگي – سياسي – اقتصادي و اجتماعي در آمريکا از 1910 آغاز و تا اواسط دهه‌ي 1960 در دوره‌ي رياست جمهوري جان اف کندي استمرار مي‌يابد.
* مبدع عصر فرويديسم در آمريکا کيست؟
خواهرزاده‌ي زيگموند فرويد، مرد جواني به نام «ادوارد برنيز» است. او که جوان جوياي نام و فرصت-طلبي است، در جريان جنگ جهاني يکم، به «ويلسون» رئيس جمهور وقت آمريکا نزديک مي‌شود و در سفر پيروزي جنگ جهاني، در شهر پاريس فرانسه، با او همراه مي‌شود. وقتي مردم پاريس، رئيس جمهور آمريکا را به عنوان يکي از رهبران پيروز جنگ مي‌پذيرند و به دور او حلقه مي‌زنند، ادوارد برنيز با خود مي‌انديشد که از اين اقبال و توجه مردم، چگونه مي‌توان مدلي ساخت براي ساير حوزه‌ها! مثلا در حوزه‌ي سياست و اقتصاد چگونه مي‌توان اقبال و توجه مردم را جلب کرد! براي يافتن پاسخي براي اين دغدغه‌ي خود، به سراغ ديدگاه‌هاي علمي دايي خود، زيگموند فرويد مي‌رود. فرويد، انسان را واجد دو بخش کلي معرفي مي‌کرد: بخش خردورز، و بخش غيرخردورز. انسان‌ها اغلب اسير بخش غيرخردورز خود هستند. اين بخش، دربرگيرنده‌ي قوه‌ي غضب و شهوت بشر است. لذا فرويد مدعي بود که توده‌ي انسان‌ها، اسير بخش خشم و شهوت خود هستند. کورتيس اذعان مي‌کند که اين نگاه بدبينانه‌ي فرويد به انسان تا آخر عمر او همراهش بود و مي‌انگاشت انسان حيواني غير قابل اصلاح است. خواهرزاده‌ي او ادوارد برنيز، کليد حل معما را يافته بود: اگر توده‌هاي انسان‌ها، چيزي جز توده‌ي خشم و شهوت بالقوه نيستند، راه جلب اعتماد و توجه آنها، کنترل و جهت دادن به اين قوه‌ي آنهاست؛ يعني جهت دادن به اميال و تمناها. او ديدگاه‌هاي فرويد را براي جهت دادن به اميال و خواهش‌هاي انسان به کار بست و در تلفيق آن با روش-هاي جامعه‌شناس سياسي معروف آن دوران يعني «والتر ليپمن»، بناي يک نظريه‌ي نوين در روان‌شناسي سياسي را نهاد: نظريه‌ي مهندسي رضايت!
تئوري مهندسي رضايت، حاکي از آن بود که از راه جهت دادن به خواسته‌ها و اميال و آرزوهاي غيرعقلاني انسان‌ها، مي‌توان رضايت سياسي – اجتماعي آنها را جلب کرد. پروژه‌ي مشترک برنيز – ليپمن، به شدت مورد توجه کاخ سفيد واقع شد. در اين مرحله، ادوارد برنيز، در رقابت با سازمان تبليغات ژنرال دکتر گوبلز در آلمان نازي، طرح ايجاد مؤسسه‌ي روابط عمومي را ارائه نمود. نهاد روابط عمومي Public Relation، نهاد تبليغات ويژه‌اي است که درصدد مهندسي رضايت مخاطب سازمان متبوع آن است. آن‌چه امروز در جهان و در ايران به نام نهاد روابط عمومي شناخته مي‌شود، ساخته و پرداخته‌ي ادوارد برنيز، با اين مباني ويژه است: مباني فرويدي، که قائل به برتري و تفوق بُعد غيرعقلاني انسان است و با مديريت اين بعد انسان، مي‌توان خواسته‌ها و آرزوهاي او را پروراند و جهت داد.
عصر روابط عمومي که تا دوره‌ي روزولت در اواسط دهه‌ي 1930 ادامه مي‌يابد، يک دکترين قطعي فرهنگي را تعقيب مي‌کرد: انسان حيوان غيرقابل اعتمادي است، لذا بايد ذهن او توسط جامعه کنترل شود و به اميال و تمناهاي او جهت داده شود. پيامد اقتصادي اين دکترين، رواج مصرف‌گرايي بود. آن‌گونه که آدام کورتيس نشان مي‌دهد، ادوارد برنيز، با دستگاه روابط عمومي خود، تبليغات رسانه‌اي را براي جهت دادن به خواسته‌هاي مردم سامان داد و مبدع تکنيک‌هاي تبليغاتي گسترده‌اي شد که شما اکنون در تلويزيون‌ها، روزنامه‌ها و بيلبوردها مي‌بينيد.
در يک مورد که خود برنيز تعريف مي‌کند، رئيس کمپاني تنباکو در ايالات متحده به سراغ او آمده و مي‌پرسد چه راهي براي جلب توجه زنان جهت کشيدن سيگار پيش‌نهاد مي‌کند! او شکوه مي‌کند که نيمي از جمعيت آمريکا که زنان هستند، سيگار نمي‌کشند و اين يعني نيمي از بازار. ادوارد برنيز پاسخ مي‌دهد که اين‌گونه تبليغ کنيد که سيگار علامت رجُليت است، و با يک ترفند تبليغاتي، زنان را به صحنه آورده و در مدت کوتاهي، کشيدن سيگار در بين زنان آمريکا رايج و عادي مي‌شود.
«هوور» رئيس جمهور آمريکا در دهه‌ي 1920 از اين دکترين فرهنگي – اقتصادي استقبال کرد و شعار «مصرف‌گرايي، موتور محرک اقتصاد آمريکا» را مطرح نمود. کورتيس از اين دوره، به عصر تبديل دموکراسي به کان‌سيومرکراسي ياد مي‌کند، يعني عصري که در آن مفهوم رايج «حاکميت توده‌ي مردم»، جاي خود را به «حاکميت توده‌ي مصرف‌کننده» مي‌دهد.
آلفرد کينزي در دهه‌ي بعد، يعني در دهه‌ي 1930 بر پايه‌ي ترکيب تلقي فرويد با تلقي داروين از حيات، نوع دوم مهندسي اميال و خواهش‌هاي توده‌هاي انساني را ارائه مي‌کند: مهندسي مناسبات جنسي. کينزي، دو مجلد کتاب هنجارشکنانه مي‌نويسد: مناسبات جنسي مردان و مناسبات جنسي زنان. او با يک نمونه‌گيري گسترده‌ي شش هزار نفري در سطح آمريکا، روابط جنسي آحاد جامعه‌ي آمريکايي را طبقه-بندي مي‌کند؛ اقدامي که راه را براي انقلاب جنسي در آمريکاي دهه‌ي 1960 هموار کرد.
* در عصر هوور، رکود بزرگ اقتصاد آمريکا رقم خورد، شبيه آن‌چه اکنون در آمريکا پديد آمده است. پس پذيرش دکترين ادوارد برنيز در مهندسي رضايت و کان‌سيومرکراسي خيلي مؤثر نبود.
بله! همين‌طور است. اما موفقيت دکترين برنيز در آن زمان نبود و خود را بعداً نشان داد. به تبع رکود عظيم اقتصاد آمريکا در دوره‌ي «هوور»، قدرت به «روزولت» رسيد. او دهه‌ي 1930 را با تغيير دکترين قطعي فرهنگي دوره‌ي «ويلسون تا هوور» آغاز کرد. در دوره‌ي روزولت اعلام شد که انسان، حيوان غيرقابل اعتمادي نيست، بلکه «حيوان قابل اعتمادي» است. لذا جامعه براي کنترل ذهن و خواسته‌هاي اين حيوان قابل اعتماد، بايستي از خودش کمک بگيرد. يعني در اين کنترل ذهن، بايد نظر خود او نيز لحاظ شود. مبتني بر اين دکترين فرهنگي- سياسي- اقتصادي، روزولت به تضعيف پديده‌ي روابط عمومي ادوراد برنيز پرداخت و راه را براي «جورج گالوپ» هموار کرد تا سيستم جاي‌گزيني ايجاد کند به نام «مؤسسه‌ي سنجش افکار عمومي». در واقع مؤسسه‌ي سنجش افکار عمومي با مراجعه به خود مردم و اخذ نظرات آنها، راه‌هاي کنترل ذهن و جهت دادن به اميال و تمناهاي آنها را مهندسي مي‌کرد. به اين ترتيب، عصر سنجش افکار عمومي جاي‌گزين عصر روابط عمومي شد.
اکنون در کنار پديده‌ي روابط عمومي، نهاد سنجش افکار عمومي نيز در جهان نهادينه شده است، که رهاورد عصر پذيرش تلقي «انسان، حيوان قابل اعتماد» در دوره‌ي 33 ساله‌ي دوم قرن بيستم (1966 – 1933) در آمريکاست.
* ادوار برنيز چه شد؟
جنگ جهاني دوم و هجوم نخبگان يهودي و غيريهودي ساکن اتريش و آلمان به آمريکا از يک سو، و روي کار آمدن «ترومن» و «آيزنهاور» به جاي روزولت در کاخ سفيد از سوي ديگر، زمينه را براي بازگشت ادوارد برنيز به صحنه مهيا کرد. او با سرمايه‌گذاري کمپاني جنرال موتورز، شهرکي ساخت که در آن ترکيب اقتصاد سرمايه‌داري با دموکراسي توده‌اي را به نمايش گذارد. برنيز نام اين شهرک را هوشمندانه «دموکرا-سيتي» نهاد. شهر دموکرا-سيتي، شهر سرمايه‌داري بازار بود: چشم‌اندازي از آمريکاي آينده. در اين «دموکراسي» او اتوپياي کاپيتاليسم را ارائه نمود. در اين دوره، دختر دايي برنيز، يعني آنا فرويد، دختر فرويد، در کنار فوج عظيمي از دانشمندان علوم پايه- مانند انيشتين که بمب اتم را براي آمريکا به ارمغان آورد- تا دانشمندان علم روان‌شناسي، به آمريکا رسيد و سردمدار پروژه‌هاي روان‌کاري در آمريکاي ماتم‌زده شد. دانشمندان روان‌کاو آن دوره، به آدام کورتيس گفتند که عمق نابساماني رواني و ماتم‌زدگي توده‌هاي انساني جامعه‌ي آمريکاي دهه‌ي 1950 – 1940 حيرت‌انگيز بوده است.
عصر طلايي روان‌کاوي در آمريکا، در اين دوره است. ثروت و منزلت روان‌کاواني که دستورالعمل کنترل ذهن و رفتار انسان آمريکايي را تجويز مي‌کنند، براي آنها موقعيت ممتاز يک صنف برگزيده و خوش‌اقبال را پديد آورد.
اين موقعيت ممتاز اجتماعي روان‌کاوان فرويدي، موجب بهره‌گيري هم‌زمان مدل برنيز در مهندسي رضايت مبتني بر روابط عمومي، و مدل گالوپ در نظرسنجي است. اين ترکيب را کسي به نام ارنست ديکتر کامل کرد. او با روش گالوپ به سراغ مصرف‌کننده رفته و انگيزه‌ي افراد را در خريد و مصرف بررسي کرد. سپس مبتني بر مهندسي رضايت، انگيزه‌هاي فهرست‌شده را مبناي توليد کالا و تبليغات قرار داد.
اين روند، زياد طول نکشيد که با واکنش نخبگان و مردم مواجه شد. جرقه‌ي آن با خودکشي مرلين مونرو، ستاره‌ي محبوب سينماي آمريکا زده شد. بنابر گزارش کورتيس، در اواسط دهه‌ي 1960 مردم به فريب‌کاري روان‌کاوان اعتراض کردند و آنها را شياد خواندند. البته نيم قرن بعد يعني در ابتداي دهه‌ي 1390 در ايرانِ امروز، روان‌شناسان به جاي معلمان اخلاق نشسته‌اند و از منزلت مشابه دهه‌ي‌1950 ايالات متحده برخوردارند؛ يعني نيم قرن عقب‌ماندگي، که بروز آن را در سريال ساختمان پزشکان ديديد.
* نتيجه‌ي اعتراض‌ها به روان‌کاوان در آمريکا چه شد؟
اعتراض‌ها صرفاً به روان‌کاوان نبود، بلکه به هيأت حاکمه‌ي آمريکا نيز بود که مبتني بر ايدئولوژي فرويديسم در فرهنگ، سياست و اقتصاد، قائل به کنترل ذهن تک تک افراد، توسط جامعه بودند. در هيأت حاکمه‌ي آمريکا، گروهي انسان را حيوان غيرقابل اعتماد و گروهي ديگر، او را حيوان قابل اعتماد مي-دانستند، اما هر دو گروه معتقد بودند که بايد ذهن افراد جامعه را کنترل کرد. گروه روان‌شناسان CIA پس از اين دوره نتايج تحقيقات خود را منتشر کرده و رئيس آنها، به کورتيس مي‌گويد: باورکردني نيست، اما ما در شناخت ذهن انسان‌ها اشتباه کرده بوديم.
اين روي‌کرد کاخ سفيد با دستياري روان‌کاوان، از سوي نخبگاني چون «هربرت مارکوزه» مورد نقد و اعتراض واقع شد. مارکوزه کتاب «انسان تک ساحتي» را نوشت و در اين کتاب چهره‌ي انسان کنترل‌شده-ي مزبور را نشان داد.
نتيجه‌ي اعتراض‌ها به روان‌کاوها و هيأت حاکمه‌ي آمريکا به اغتشاش‌هاي خياباني انجاميد. جنبش-هاي دانشجويي در 1968 در دانشگاه‌هاي گوناگون از شيکاگو تا واشنگتن‌دي‌سي به حرکت درآمدند. تنها در يک برخورد پليس با آنها، چهار دانشجو کشته شدند. شعار دانشجويان واژگون ساختن هيأت حاکمه‌ي آمريکا بود. کورتيس مي‌گويد که جنبش دانشجويي به بدترين شکل سرکوب شد و پس از اين مرحله، استراتژي خود را تغيير داد: «به جاي تغيير جهان، خود را بايد تغيير داد». دانشجويان که از سرکوب جنبش خود سرخورده و مأيوس شده بودند، براي درمان افسردگي سياسي خود به محلي به نام اسلان در کاليفرنيا کوچ کردند. آنها به اين نتيجه رسيدند که اکنون که نمي‌توانند جهان را تغيير دهنذ، پس بايد خود را تغيير دهند و با شرايط کنار آيند. مشابه يک ضرب‌المثل فارسي که مي‌گويد «زمانه با تو نسازد، تو با زمانه بساز!»
* پس عملا اعتراض‌ها به روند کنترل ذهن شهروندان از طريق تبليغات شکست خورد؟!
نه! شدت سرکوب جنبش و انزواي آن، يک راه‌کار براي سيا و اف‌بي‌آي پديد آورد: از روش فشار مستقيم، براي استحاله از درون جنبش‌هاي اجتماعي استفاده کرد. مثلا جنبش سياهان آمريکا در جست و جوي احقاق حق خود بودند. مارتين لوترکينگ و مالکم ايکس پيش‌تاز اين جنبش بودند. آدام کورتيس نشان مي‌دهد که چگونه سياهان را نيز به درون بازي کشيدند و جنبش آنها را خنثي کردند. در اين دوره، در رد کنترل ذهن، سازمان سيا به انتشار تحقيقات در حوزه‌ي کنترل ذهن پرداخت و در سطح عموم آن را بد جلوه داد. اکنون کتاب معروف Mind Control که در دهه‌ي 1970 در تقبيح آن دوران منتشر شد در فضاي سايبر موجود است. اين کتاب حدود سي سال قبل به فارسي نيز ترجمه شد.
* ايدئولوژي فرويديسم با اين شکست، آيا بديل و جاي‌گزين يافت؟
رقيب زيگموند فرويد، يعني ويلهلم ريچ نيز به آمريکا گريخته بود. تئوري او بر خلاف ايدئولوژي فرويديسم که قائل به کنترل ذهن انسان‌ها بود، يک ايدئولوژي غيرممانعتي بود. او معتقد به «رهاسازي» به جاي کنترل بود. «لسه‌فر» Laissez Faire يا «بگذار هر چه مي‌خواهد بکند»، دکترين رايج فرهنگي – اجتماعي شد، دکتريني که در اقتصاد، قلب تئوري‌هاي اقتصاد بازار را شکل مي‌داد.
عملاً از 1968 به اين سو، ايدئولوژي فرهنگي- سياسي- اقتصادي- اجتماعي ريچيسم، جاي‌گزين فرويديسم شد. دکترين فرهنگي اين دوره، نفي دکترين انسان حيوان قابل اعتماد يا غيرقابل اعتماد بود، و در مقابل، قائل به اين شد که «انسان، حيوان خودشکوفا» است. انسان، به عنوان حيوان خودشکوفا، به جاي تغيير جامعه، به تفسير خود پرداخت. اين انسان، خود را رها کرد» هرگونه دوست مي‌داشت پوشيد، نوشيد، خورد، زيست و مرد.
در اين دوره، جنبش فلسفي اگزيستانسياليسم در آلمان و فرانسه و آمريکا، بروز اجتماعي داشت. در آلمان، هايدگر، در فرانسه‌ي آشوب‌زده‌ي 1968 پاريس، ژان پل سارتر، و در آمريکا، کسي به نام «اِرهارد»، سران اين «برآمدن از خود» و اين اگزيستانس بودند. اِرهارد به کورتيس گفت، وجودِ خود را چون پيازي ببين. سپس لايه لايه‌ي آن را کنار بزن. در لايه‌ي نهايي و مرکزي پياز، به هيچ مي‌رسي. انسان نيز اين-گونه است: هيچ و پوچ! خود را واکاو، و لايه لايه کنار بزن، در نهايت به هيچِ خود مي‌رسي. اکنون پروژه‌ي EST اِرهارد در سراسر جهان از جمله ايران داراي مؤسسات گوناگوني است: مؤسسات خودشکوفايي اگزيستانسياليستي و نيهيليستي EST.
بر اساس اگزيستانسياليسم ارهارد در آمريکا، در دهه‌هاي اخير جنبش‌هاي اجتماعي متعددي در حوزه‌ي خودشکوفايي پديد آمد: جنبش بيتل‌ها، جنبش هيپي‌ها، جنبش پانک، جنبش رپ، جنبش سدومين‌ها و جنبش سيطنيزم.
هم‌چنين در اين دوره، در ادامه‌ي اقدامات آلفرد کينزي در مهندسي مناسبات سکس در جامعه‌ي آمريکا، خانم نانسي فرايدي، مشابه اقدامات کينزي را با روي‌کرد فمينيستي در حوزه‌ي زنان انجام داد و انقلاب جنسي دهه‌ي 1960 را در دهه‌ي 1970 نهايي کرد. تسهيل‌کننده‌ي اين انقلاب در سکس، روند خودشکوفايي ارهارد و ديگران در آمريکاي دهه‌ي 1970 – 1960 بود.
* اين روند نسبتاً طولاني چگونه به مقوله‌ي تبيين و تثبيت «سبک زندگي» انجاميد؟
مفهوم سبک زندگي را ابتدا جامعه‌شناس آلماني ماکس وبر در دهه‌ي 1920 و سپس يک روان‌شناس اروپايي «آلفرد آدلر» در دهه‌ي 1930 در متن قاره‌ي اروپا مطرح کرده بودند، اما از منظري صرفاً جامعه-شناختي و روان‌شناختي. در دهه‌ي 1970 سران اقتصاد سرمايه‌داري براي نجات دلار دست به دامن روان-شناسي به نام «آبراهام مازلو» شدند. پس از رکود عظيم اقتصادي دهه‌ي 1920، پشتوانه‌ي دلار آمريکا، فلزات گران‌بها از جمله طلا بود. اين پشتوانه در 1970 دچار مشکل شد و با اعلام نيکسون مبني بر قطع ارتباط دلار با طلا، چند سال بعد بر اساس پروژه‌ي «ايگنوتوس» که از سوي هنري کيسينجر مطرح شد، پشتوانه‌ي دلار، منابع نفتي و روند استخراج و فرآوري و فروش اين پديده به عنوان طلاي سياه شد. سرخوردگي شکست ويتنام و جنگ 1973 اعراب و صهيونيسم که منجر به قطع صادرات نفت به غرب شد، ضرورت «بازمهندسي» مصرف در اقتصاد مصرف‌گراي آمريکا را نشان داد. اقتصاددانان نظام سرمايه-داري در جوار روان‌شناسان از جمله «مازلو» به چاره‌جويي نشستند. نتيجه‌ي اين چاره‌جويي، تشکيل تيم تحققاتي SRI در دانشگاه استنفورد در کاليفرنيا بود. آبراهام مازلو، جدولي را در قالب کارت پستالي طراحي کرد و از طريق پست، به خانه‌ي شهروندان آمريکايي فرستاد. او در اين کارت پستال، نيازهاي انسان را طيف‌شناسي کرده بود. پاسخ‌ها که برگشت، گروه SRI آنها را به سوپرکامپيوتر دانشگاه استنفورد در ايالت کاليفرنيا سپردند. نتيجه‌ي پردازش سوپرکامپيوتر مزبور، پديد آمدن «هرم نيازهاي انسان خودشکوفا» موسوم به هرم نيازهاي مازلو شد. تيم تحقيقاتي SRI به سرپرستي مازلو، اطلاعات به دست آمده از اين هرم را در دسته‌هايي خاص مبتني بر انواع نيازها و تمايلات، طبقه‌بندي کردند و عنوان کلي «سبک زندگي» را به آن اطلاق نمودند. نام اين هرم و روش‌هاي جهت‌دهي به نيازها و اميال افراد را «سبک زندگي» نهادند. در اين تلقي، ديگر طبقه‌ي اجتماعي معني نداشت. آن‌چه مطرح بود، طبقه‌بندي افراد بر حسب نيازهاي و خواهش‌‌هاي آنها بود.
* همين هرم نيازهاي معروف مازلو؟!!
بله! همين هرم نيازهاي معروف مازلو که به تعبير کورتيس اساس شکل‌گيري مفهومي به نام «سبک زندگي آمريکايي»، يا «راه و روش آمريکايي براي زندگي» شد. هر چند اين هرم در ايران يک پديده‌ي روان‌شناختي ارزيابي مي‌شود، اما در واقع يک مقوله‌ي اقتصادي، براي بقاء نظام کاپيتاليستي بوده و هست، که تلفيق تئوري مهندسي رضايت و پديده‌ي روابط عمومي مورد نظر ادوارد برنيز، با مهندسي مناسبات جنسي کينزي و سيستم سنجش افکار گالوپ، با عمل‌کرد ارنست ديکتر در بررسي انگيزه‌ي افراد در خريد و مصرف، سپس ترکيب اين موارد با انسان خودشکوفاي ارهارد، و در نهايت هرم نيازهاي مازلو محسوب مي‌شود. پس آن‌چه شما سبک زندگي مي‌ناميد و برخي در ايران آن را به ميزان نمک و کلسترول در غذا، يا مدل مو و لباس، يا طراحي دکوراسيون منزل فروکاست مي‌کنند، يک پديده‌ي استراتژيک است که با مطالعه و برنامه و طرح استراتژيک توسط برنيز و ارهارد و مازلو، براي کاربردهاي اقتصاد استراتژيک آمريکا تهيه و تدارک شده است. ادوارد برنيز در طول عمر قريب به يک‌صد ساله‌ي خود، مشاور تبليغات و روابط عمومي هفت رئيس جمهور آمريکا بود.
سبک زندگي از عصر آبراهام مازلو به اين سو، يک پديده‌ي استراتژيک، در سياست و فرهنگ و اقتصاد است، و آن‌گونه که آدام کورتيس نشان مي‌دهد، رونالد ريگان، بيل کلينتون و جرج بوش در آمريکا، و مارگارت تاچر، جان ميجر و توني بلر در انگليس، از روش‌هاي مربوط به مديريت خواهش‌ها و اميال انسان‌ها استفاده کرده و با تکيه بر گزاره‌هاي سبک زندگي، توانسته‌اند در انتخابات پيروز شده و بر کرسي قدرت بنشينند. در واقعه‌ي 11 سپتامبر 2001 که برج‌هاي دوقلوي مرکز تجارت جهاني در نيويورک فرو ريخت، جورج دبليو بوش اذعان نمود: اکنون سبک زندگي آمريکايي زير حمله است. اين جمله‌ي بوش يک انگاره‌ي استراتژيک است نه جامعه‌شناختي و روان‌شناختي. جالب است که بدانيد در سال 1993 نيز در زيرزمين برج‌هاي دوقلوي نيويورک يک حمله، در حد يک انفجار زيرزميني صورت گرفت و در آن زمان نيز رئيس جمهور وقت آمريکا، بيل کلينتون اعلام کرد: سبک زندگي آمريکايي مورد حمله واقع شده است. چرا سبک زندگي آمريکايي يک گزاره‌ي استراتژيک است؟ چون هرم نيازهاي مازلو با مقاصد اقتصاد سرمايه‌داري تهيه شد و مبتني بر آن هرم، حيات يک انسان بورژوا طبقه‌بندي و طيف‌شناسي شد. در واقع سبک زندگي آمريکايي يک عنوان دقيق‌تر دارد: «سبک زندگي بورژوايي». سير سبک زندگي بورژوايي، سير تحقق فردگرايي جديد با نيواينديويژواليزاسيون است. اين همه‌ي راز مسأله‌ي سبک زندگي آمريکايي است.
* سبک زندگي بورژوايي از زواياي جامعه‌شناختي، روان‌شناختي و حتي استراتژيک مورد اشاره واقع شد، اما از منظر دين‌پژوهي چگونه مي‌توان آن را ديد؟
منظر دين‌پژوهي نيز به همان منظر استراتژيک مي‌رسد. ببينيد؛ سوپرپارادايم جامعه‌ي آمريکا را چيزي جز «امانيسم» شکل نمي‌دهد. جامعه‌ي آمريکا يک جامعه‌ي امانيست است، يعني اصالت را به بشر مي‌دهد. وقتي بشر اصالت يافت، همه چيز با بشر تعريف مي‌شود، حتي خدا. در اين صورت بشر حق دارد نه کس يا چيز ديگري. لذا مبتني بر امانيسم Humanism، مفهومي پديد مي‌آيد تحت عنوان Human Rights که در ايران به غلط به حقوق بشر ترجمه شده است. وقتي بشر اصالت يافت و حق او مبنا قرار گرفت، از اين حق، پديده‌اي شکل مي‌گيرد به نام سبک زندگي. در واقع هفت ميليارد بشر ساکن کره‌ي زمين، هفت ميليارد «حق خود» مبتني بر «لسه‌فر» را در پي دارد، يعني هفت ميليارد سبک زندگي. مهم‌ترين و کامل‌ترين تعريفي که در ميان تعاريف متعدد از دين در فلسفه‌ي دين وجود دارد اين است که «دين، راه و روش زندگي است». پس دين، يعني سبک زندگي. اکنون قاعده برعکس است، يعني با اصالت يافتن انسان، حق انسان موجب شکل‌گيري حدود و ثغور زندگي شده، و اين حدود، سبک و استيل زندگي را شکل مي‌دهند. وقتي استيل و سبک زندگي شکل گرفت اکنون آن زندگي يک دين است: سبک زندگي به مثابه دين. پس سبک زندگي بورژوايي، به تنوع و تکثر دين برآمده از آن مي‌انجامد، از اين‌جا پلوراليسم ديني و کثرت‌گرايي در دين، مبتني بر کثرت در سبک زندگي پديد مي‌آيد.
* اگر به جاي اين‌که سبک زندگي را منشأ دين بدانيم، ما دين را منشأ سبک زندگي بشناسيم، قاعده چگونه خواهد شد؟
در اين تلقي سنتي که اشاره کرديد، اصالت از آن خداست نه بشر. در اين صورت، به تعبير غربي‌ها، سوپرپارادايم تئوئيسم رقم مي‌خورد. وقتي اصالت خدا مطرح باشد، حق از آن خداست نه غير خدا، يعني خدا حق ندارد حدود را تعيين کند. برخي از حدود الهي سلبي هستند مانند «ربا نخوريد» و برخي ايجابي مانند «روزه بگيريد». مرجعي که اين حدود را وضع نموده، ابتدا حق با اوست و حقوق او مقدم بر حقوق ديگران است. پس وقتي اصالت از آن خداست و خدا، محور است، حقوق الهي مطرح مي‌شود. حقوق الهي در قالب حدود الهي، که در قواره‌ي دين ظهور و بروز مي‌يابد. چون خدا يکي است، پس حق او نيز واحد است. حق واحد يک خدا، به يک دين منتهي و منتج مي‌شود «إنّ الدينَ عِندَ اللهِ الإسلام». از يک دين واحد با احکام و حدود مشخص، يک سبک و روش زندگي پديد مي‌آيد. پس در اينجا «سينگولاريسم ديني» مطرح مي‌شود نه پلوراليسم ديني.

سير حرکت از امانيسم تا هيومن رايتز، سپس سبک زندگي بورژوايي، و در نهايت دينِ زمينيِ متکثر مبتني بر آن سبک زندگي، در تلقي ديني به «حيات خبيثه» معروف است، چون ريشه در شرک و عدم توحيد دارد و کسي مانند بشر با خدا شريک و حتي جاي‌گزين شده است. ضمن اين‌که با نفي حدود الهي، او خود، حد و حدود مشخص کرده است. اما سير حرکت از خدامحوري به حق خدا، و سپس به دين، و در نهايت به سيره و روش زندگي برآمده از دين حنيف، «حيات طيبه» ناميده مي‌شد. در سبک زندگي بورژوايي، سبک زندگي به مثابه دين است، اما در اسلام، دين به مثابه سبک زندگي است.
* اگر سبک زندگي آمريکايي با به تعبير شما بورژوايي بر ايران سيطره پيدا کند، چه مي‌شود؟
اکنون در جمهوري اسلاني، بيش از پنجاه درصد نهادهاي رسمي، مروج و مقوم سبک زندگي بورژوايي هستند و اتفاق خاصي نيافتاده است. اقتصاد ايران امروز، يک اقتصاد پول‌مبنا در برزخ کينز- فريدمن است، يعني يک اقتصاد بورژوايي. سه نهاد اساسي اقتصاد بورژوايي که شاکله‌ي آنها را «ربا» رقم مي‌زند يعني بيمه، بورس و بانک، تار و پود زندگي ايرانيان را در بر گرفته است. هر قدر براي اين سه نهاد ضريب نفوذ قائل هستيد، همان ضريب نفوذ اقتصاد بورژوايي و سبک زندگي بورژوايي در ايران است. ريشه‌ي نظام دو حزبي يا اصطلاحاً «باي‌پارتيزان» در توده‌ي مردم، در تيم‌هاي فوتبال دو قطبي است. آمريکا از دهه‌ي 1960 به بعد اين مدل را براي همه‌ي کشورهاي وابسته به خود تجويز کرده است. در واقع تيم‌هاي فوتبال دو قطبي مانند آبي و قرمز در ايران که برگرفته از رنگ دو حزب دموکرات و جمهوري‌خواه در آمريکا هستند و با همان تلقي دو حزبي در عصر پهلوي دوم در ايران سامان داده شدند، اجزاء زندگي سياسي دو حزبي در سبک زندگي بورژوايي هستند. به آن اضافه کنيد رسانه‌ي دو حزبي آبي و قرمز عصر پهلوي که اکنون با عنوان کيهان و اطلاعات، با دو رنگ آبي در کره‌ي مرکز کلمه‌ي کيهان و قرمز در نام روزنامه‌ي اطلاعات. دو تيم ورزشي و دو تيم رسانه‌اي، اساس نظام دو حزبي را در توده رقم زده و مي‌زنند، و حتي جمهوري اسلامي نيز اکنون دو جناح چپ و راست، رفرميست و اصول‌گرا دارد، که از مظاهر سبک زندگي بورژوايي در نظام دو حزبي محسوب مي‌شوند.
از سوي ديگر، بيش از پنجاه درصد علوم انساني موجود در دانشگاه‌هاي ايران، مقوم بنيان‌هاي حيات بورژوايي هستند: جامعه‌شناسي در ايران، بيش از هفتاد درصد ليبرالي و بورژوايي است. روان‌شناسي در ايران، بيش از هشتاد درصد (از فرويد، يونگ، هورناي، اريکسون، پياژه، تا مازلو و ديگران) ليبرالي و بورژوايي است. علم اقتصاد در ايران بيش از نود درصد ليبرالي و بورژوايي است. در علم مديريت نيز از تيلور تا ميتزبرگ بيش از نود درصد ليبرالي و بورژوايي است. اکنون دانش استراتژي به جاي فقه نشسته است، اين خطرناک نيست؟ در علوم سياسي، ارتباطات، فلسفه و غيره نيز وضع کمابيش به همين منوال است. نگاهي به وضعيت آگهي‌هاي بازرگاني در تلويزيون، روزنامه‌ها و بيل‌بوردهاي سطح شهرها بياندازيد، تا عمق عمل شاگردان ادوارد برنيز در ترغيب مردم به مصرف‌گرايي و تعميق سبک زندگي بورژوايي را ببينيد. هنر در ايران امروز، به ويژه پديده‌ي «ليبرال‌سينما»، بيش از پيش بر سبيل بورژوازي مي‌تازد. نهاد دين در يک عقب‌نشيني آشکار جاي‌گاه اخلاق و موعظه و ارشاد مردم را به شاگردان مکتب فرويد واگذارده و در ايران امروز روان‌شناسان، معلم اخلاق شده و به جاي روحانيان نشسته‌اند. آيا اين جاي-گزيني روان‌شناسي بورژوايي (به تعبير شريعتي) با علم اخلاق ديني، مشهود و نگران‌کننده نيست؟
سبک زندگي بورژوايي، معماري ايران امروز را نابود کرده است. آپارتمان‌هاي کوچک با آشپزخانه‌هاي اُپن، حرم و حريم خانواده را به چالش کشيده است. اين پيش‌روي بورژوازي و انگاره‌هاي ليبراليسم در مجلس شوراي اسلامي نيست که وزارت مسکن را به عنوان يک نهاد معماري و فرهنگي، به مثابه توده‌اي از گچ و خاک و آهن و آجر، با وزارت راه و ترابري، به مثابه خرواري از آسفالت و بتن و ريل راه‌آهن ادغام کرده‌اند؟ حکماي معماري دو پرسش را مطرح مي‌کنند: غايت خلقت پديده (در اين‌جا غايت خلقت انسان)، و ظرفيت شکل حيات آن! پاسخ به اين دو پرسش، معماي معماري را رقم مي‌زند. اگر غايت خلقت پديده (يعني انسان) در تلقي فرويدي، حيوان غيرقابل اعتماد، يا در تلقي ارهارد و مازلو، حيوان خودشکوفاست، که چنين حيواني را طويله بس است. اما اگر غايت خلقت انسان، به تعبير قرآن «عبوديت» است، آپارتمان و سوئيت چگونه ظرفيت شکل حيات او را رقم خواهد زد؟ اين مباحث البته در دولت و مجلس شورا که نگاه سخت‌افزاري به مسکن دارند نه نگاه فرهنگي و نرم‌افزاري، غريب و عجيب است. آن‌قدر که مسؤولان، دغدغه‌ي کاهش مصرف انرژي با شيشه‌هاي دوجداره و عايق‌بندي لوله‌ها را دارند، دغدغه‌ي نرم‌افزاري حفظ و صيانت از حرم و حياء ساکنان خانه‌ها را ندارند.
به آموزش و پروش بنگريد: همان‌گونه که ابطال‌پذيري پوپر مبناي تحقيق در نظام آموزش عالي است (البته بدون تصويب شوراي عالي انقلاب فرهنگي!)، ژان پياژه و مازلو نيز مبناي عمل تعليم و تربيت هستند، باز هم بدون تصويب شوراي عالي مزبور. در وزارت بهداشت نيز داروينيسم، نفَس قلب سليم قرآني را بريده است. پرسش شما ناظر به جمهوري اسلامي بود، يعني سبک زندگي آمريکايي يا بورژوايي چه تاثيري بر جمهوري اسلامي خواهد داشت! بايد گفت اکنون سبک زندگي بورژوايي بخش‌هاي عمده‌اي از ساختار جمهوري اسلامي را تشکيل داده و انقلاب فرهنگي مورد نظر امام راحل(ره) در زدودن بورژوازيِ باقي مانده از عصر پهلوي هنوز محقق نشده است. اما اين که اين التقاط ميان اسلام و بورژوازي چه تاثيري بر مردم دارد، هر چند بي‌تاثير نبوده و نيست اما نگران نيستم. زيرا بر اين باورم که مردم دين خود را از نهادهاي گوناگون جمهوري اسلامي ندارند، بلکه جمهوري اسلامي را از ايمان خود دارند. مادامي که اين‌گونه باشد، مي‌توان اميدوار بود که انقلاب فرهنگي مردمي شکل گيرد و بورژوازي موجود در نهادها و دستگاه‌هاي جمهوري اسلامي را بزدايد.
* موقعيت سبک زندگي آمريکايي يا بورژوايي، در حال حاضر در خود آمريکا يا در ساير نقاط جهان چگونه است؟
1- بستر سبک زندگي بورژوايي، يعني بيمه و بورس و بانکِ ربامبنا. ربا که جنگ با خداست، موجب فروپاشي اقتصاد ربوي ايالات متحده شده است و شکست آمريکا در جنگ با خدا قطعي و حتمي است. نظام سرمايه‌داري بدون اقتصاد خود چه بُعد الهام‌بخشي در سبک زندگي بورژوايي براي ارائه خواهد داشت؟ آشوب‌هاي يونان، فرانسه، آلمان، اسپانيا، و انگليس، نمايان‌گر چهره‌ي واقعي سبک زندگي بورژوايي هستند.
2- بدهي چهارده و نيم تريليون دلاري آمريکا، چهره‌ي واقعي سبک زندگي آمريکايي است.
3- به گزارش تلويزيون راشاتودي در سال قبل، که در رسانه‌هاي داخلي انعکاس گسترده‌اي يافت، ايالات متحده بيست و پنج ميليون وب‌سايت رسمي پُرن ايجاد کرده است. يعني به ازاي هر سيزده نفر آمريکايي يک وب‌سايت پُرن. اين بُعد اجتماعي – اخلاقي انسان خودشکوفاي ارهارد – مازلو در سبک زندگي بورژوايي است که کلام خميني کبير(ره) را تداعي مي‌کند: آمريکا، ام‌الفساد قرن. تمدن بورژوايي آمريکا، مادر همه‌ي فسادها در جهان است که گزارش راشاتودي تنها يک برگ و جلوه از آن است.
4- حمايت آمريکا به عنوان مهد سبک زندگي آمريکايي از ديکتاتوري‌ها در بحرين، يمن، مصر، عربستان، اردن، مراکش و غيره، خوش‌بختانه چنان چهره‌ي او را در ميان مردم اين کشورها مخدوش نموده که زدودن خاطره‌ي آن از نسل‌هاي کنوني و آتي اين سرزمين‌ها، دهه‌ها به طول مي‌انجامد. اکنون دو نوع طغيان عليه سبک زندگي بورژوايي در حال انجام است: طغيان مردم اروپا عليه اين سبک زندگي ناکارآمد، و طغيان مردم مسلمان در جهان عرب عليه اين سبک زندگي هژمون و متجاوز.
5- وجود بيش از پانزده هزار کلاهک اتمي در دست ارتش آمريکا، از مجموع بيست و هفت هزار کلاهک اتمي موجود در جهان، معرف چهره‌ي سبک زندگي بورژوايي اين کشور و تمدن غرب است.
6- اين‌که در يک‌صد و شصت سال اخير، تنها نمايندگاني از دو حزب در آمريکا به کاخ سفيد راه يافته‌اند، نمايان‌گر چهره‌ي واقعي سبک زندگي بوروژوايي است.
7- نهاد فروپاشي شده‌ي خانواده در غرب، چهره‌ي رئال سبک زندگي بورژوايي است.
8- سبک زندگي بورژوايي نيز هم‌چون سبک زندگي مارکسيستي به تاريخ خواهد پيوست. اما حسرت آن براي کساني مي‌ماند که اکنون در ايران آن را دو دستي چسبيده‌اند. البته موارد متعددي را مي‌توان برشمرد. اما واقعيت اين است که سبک زندگي بورژوايي، هم‌چون يک قالب يخ که در ظهر تابستان در آفتاب قرار گرفته است، به سرعت در حال ذوب شدن است.
* از شما نقل شده است که در مکتب چهارم امنيتي، هم‌چون عمل‌کرد صدف که وقتي سنگ کوچکي به درون آن مي‌غلتد، از جوهر خود به آن ترشح مي‌کند و آن را به مرواريد تبديل مي‌کند، در تهديدهاي فرهنگي کنوني مانند سبک زندگي آمريکايي نيز، مردم ايران، آن را مصادره مي‌کنند؟!
بله! اين تلقي در مورد ظرفيت فرهنگي مردم مسلمان ايران در مطالعات امنيتي در جهان زبان‌زد است. مدل ايران در مواجهه با تهديد همواره اين بوده است که تهديد را درمي‌يابد و مي‌بلعد، و به مرور با ترشح جوهر و ذاتيات خود به آن، از تهديد يک مرواريد گران‌بها براي خود مي‌سازد. اسکندر پس از حمله به ايران با لباس ايراني از اين سرزمين بيرون رفت. مغول‌ها در ايران مسلمان شدند و سپس به سمت هند براي حکومت رهسپار شدند. عرب‌ها، اسلام را که به ايران آوردند هيچ‌گاه فکر نمي‌کردند نخستين جمهوري اسلامي پس از صدر اسلام در اين سرزمين شکل بگيرد و مردم اين کشور، مدافعان حقيقي اسلام شوند. در دوره‌ي اخير نيز، تهديد رژيم بعثي صدام، موجب شکل‌گيري و قوام شجره‌ي بسيج مستضعفين بود که در جهان کنوني، مقتدرترين ارتش معنوي و ايماني نرم‌افزاري و سخت‌افزاري است. در مقابل شيوع بيماري سبک زندگي بورژوايي، در درون نهادهاي جمهوري اسلامي نگران باشيد، اما با اين ظرفيت فرهنگي، از شيوع اين بيماري در ميان خود مردم، هيچ دل‌واپسي به خود راه ندهيد. تا ايمان اين مردم هست، جمهوري اسلامي هم خواهد بود. ان‌شاءالله.


http://www.andishkadeh.ir/News/Content/?n=40

Commenti